اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی

⁣اولین انیمیشن دنیا در ایران ساخته شده 

سفال حدودا 5000 ساله ای در "شهر سوخته‏ ی" سیستان و بلوچستان کشف شده و روی آن نقاشی یک بز است که در پنج حرکت برگی را می خورد!



خنده

حواسم نبوده صدای مسیجامو قطع کرده بودم. الان دیدم مامانم ۴روز پیش مسیج داده حواست باشه برنج نسوزه. بنظرتون دیره یا برم به برنج سر بزنم



میدانستید

دیلی میل در گزارشی به عکس بازیکنان ایرانی در روسیه اشاره کرد و نوشت: عکس بازیکنان خوش تیپ ایرانی در توئیتر، خیلی‌ها را به تیم ملی ایران علاقمند کرد./عصرایران


رمان (پارت ششم )

تا اینکه مادر م اومد و گفت آیلین بیا پیش من بشین دختر عموم هم گفت زن عمو بذار پیش من بشینه مادرم چیزی نگفت غدا ها رو آوردند .

آرمان آش رو اول به برادرم  داد بعد هم به من آخرش هم به من گفت نوش جانت موقع خوردن غذا همش حواسم به آرمان بود میخواستم ببینم چیجوری غذا میخوره بعد از اینکه غذا  خوردنش تموم شد از پدر بزرگم تشکر کرد پدر بزرگم هم گفت انشا الله عروسی تو و نارین 

آرمان سرشو انداخت پایین من هم کاملا گیج شدم نارین کیه   که یهو پدر آرمان گفت بعله دیگه آرمان و نارین چه بخوان چه نخوان مال همن 

تو دلم آشوب بود این نارین کیه که همه قضیه شو می دونن 

یهو با قل آرمان  کدو تنبل گفت چرا نخوام هم من آرمان و میخوام هم آرمان من رو تازه فهمیدم اون نارین بود .واسه همینم آرمان خودش رو از او پنهان می کرد .بعد از افطار تو حیاط رفتیم آرمان و نارین پیش هم بودن  حتی با هم یک کلمه هم حرف نمیزدن حالم خیلی خراب بود 

وقتی رفتیم خونه ساعت ۲ شب بود من هم که دلم طاقت نیاورد به آرمان پی ام دادم نوشتم این بود دوست داشتن اینهمه قربونت برما همه الکی بود 

خوبه ما هم معنی دوست داشتن رو فهمیدیم 

آرمان آنلاین بود و واسم نوشت( وقتی تو رو دیدم آرامشی گرفتم که اون رو نارین ازم گرفته بود و برام مهم نیست باور کنی یا نه من و نارین از کوچیکی اسممون رو هم بود و پدرم و همه ی خانواده هیچوقت از من نپرسیدن دوسش دارم یا نه .نارین که تظاهر میکنه دوستم داره اما نمیدونم راسته یا دروغ .به هر حال متا سفم.)

با خوندن این پی ام آرامشی رو که از دست دادم بدست آوردم و به آرمان گفتم  من حرفاتو باور میکنم برو و جلوی خانواده ات وایسا بدون ترس بگو من یکی دیگه رو میخوام 

اونم در جواب به من نوشت تو میگی چون گفتنش راحت اما عمل به او خیلی سخته حق با اون بود 

هیچی نگفتم و با بغض خوابیدم  و فردا چیزی رو دیدیم که........

ادامه دارد


رمان (پارت پنجم )

به محض رسیدنمون پدر و مادر آرمان رو دیدم با خوشحالی از ماشین پیاده شدم  ولی آرمان نبود پدرش گفت  خوابه بعدا همراه  خواهرش میاد 

منتظرش بودم هی از پنجره حیاط رو میدیدم وقتی دیدم اومده  به یه بهونه ایی رفتم حیاط آخه کسی حواسش نبود تظاهر کردم ندیدمش ولی حیاط خلوت بود و اونم صدام کرد آیلین من اینجام 

منم که با خودم قرار گذاشتم مهربون تر رفتار کنم یه لبخند ی زدم پشت کردم و سلام کردم  

اونم با یک لبخند بهم  گفت به خوشگل خانم چقدر با لخند و این  لباس خوشگل شدی 

منم گفتم خودم خوشگل هستم  

آرمان هم گفت خوشگلتر شدی اصلا مثل ماه شدی خوبه منم  خندیدم 

بعد اونم گفت نمردمو خنده ی تورو دیدم 

منم گفتم خیلی پرو نشو  یهو آرمان سرشو انداخت  پایین انگار خودشو پنهان می کرد  دیدم یه دختر زشت چاق از دماق  فیل افتاده  که یکم پوستش سیاه بود از پیشمون رد شد . من به آرمان گفتم دوست دخترت ؟ اونم لپش گل انداخت و گفت نه دختر عمه ام هست من بهش میگم کدو تنبل سیاه . 

منم خندیدمو خیالم از بابت دختر عمه اش   راحت شد اگه ذره ای میفهمیدم رقیبمه  با من طرف بود 

موقع افطار شد و همه رفتیم سر سفره این دختر عموی سریشم اومد پیش من ایلیا هم پیش من نشست آرمان هم پیش ایلیا نشست  

تا اینکه...........

ادامه دارد