اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

رمان (پارت پنجم )

به محض رسیدنمون پدر و مادر آرمان رو دیدم با خوشحالی از ماشین پیاده شدم  ولی آرمان نبود پدرش گفت  خوابه بعدا همراه  خواهرش میاد 

منتظرش بودم هی از پنجره حیاط رو میدیدم وقتی دیدم اومده  به یه بهونه ایی رفتم حیاط آخه کسی حواسش نبود تظاهر کردم ندیدمش ولی حیاط خلوت بود و اونم صدام کرد آیلین من اینجام 

منم که با خودم قرار گذاشتم مهربون تر رفتار کنم یه لبخند ی زدم پشت کردم و سلام کردم  

اونم با یک لبخند بهم  گفت به خوشگل خانم چقدر با لخند و این  لباس خوشگل شدی 

منم گفتم خودم خوشگل هستم  

آرمان هم گفت خوشگلتر شدی اصلا مثل ماه شدی خوبه منم  خندیدم 

بعد اونم گفت نمردمو خنده ی تورو دیدم 

منم گفتم خیلی پرو نشو  یهو آرمان سرشو انداخت  پایین انگار خودشو پنهان می کرد  دیدم یه دختر زشت چاق از دماق  فیل افتاده  که یکم پوستش سیاه بود از پیشمون رد شد . من به آرمان گفتم دوست دخترت ؟ اونم لپش گل انداخت و گفت نه دختر عمه ام هست من بهش میگم کدو تنبل سیاه . 

منم خندیدمو خیالم از بابت دختر عمه اش   راحت شد اگه ذره ای میفهمیدم رقیبمه  با من طرف بود 

موقع افطار شد و همه رفتیم سر سفره این دختر عموی سریشم اومد پیش من ایلیا هم پیش من نشست آرمان هم پیش ایلیا نشست  

تا اینکه...........

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد