اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

شانزدهم

من : اگه حقیقت نباشه خیلی بهتره 



داشتم از پله ها میومدم پایین که دیدم ایلیا و النا دارن صحبت می کنم زدم پشت النا فکر کنم دردش اومد ولی مهم نبود بعد بهش گفتم بد نگذره خوشگل خانم 


رفتم عمارت بعد کارگر پدر بزرگم گفت  آقا نیست کلید کتابخونه رو هم بردن 

من : چه بد ،اه من یه چند تا کتاب می خواستم 

بعد کارگرش گفت باشه داخل اتاق آقا هم چند تا کتاب هست بفرمایین داخل 


چه بهتر الان بهترین فرصته 

وارد اتاق شدم و کارگرش گفتم میتونید برید ممنونم 

میدونستم امکان نداره کلید اونجا باشه چون کلید ها همه دستش بود و همراه خودش برد 


دنبال یه دفتر یا یه  چیزی بودم طبقات پایین دفاتر تجات خونه و اینجور چیزا بود یه دفتر بود که لاش گل سرخ خشک شده بود حدس زدم اون باشه 

اون آروم گرفتم و میخواستم بذارم تو کیفم که در باز شد خب من آروم کتاب رو گذاشتم سر جاش و از جام بلند شدم پدر بزرگم  نگاهم کرد و گفت : چطور شد انقدر درس خون شدی 

منم با خنده گفتم : فکر نمی کردم اینجا منبع کتاب باشه میشه کلید کتابخونه رو به من بدین چون من پروژه دارم بعد از پروژه هم دفاعیه دارم 

پدربزرگم گفت : باشه بیا این کلید 

بعد من گفتم اون کمد های پایین که قفل نیستن ؟؟

یه دسته کلید بهم داد که پر از کلید های ریز و درش بود گفت اینا همه مربوط به اونجاست ولی قول بده واسه دفاعیه من رو دعوت کنی تا به تو افتخار کنم 

وارد کتابخونه شدم  صندلی رو گذاشتم و رفتم بالای صندلی  تمام کلید ها رو گذاشتم  یه چند تا کلید مونده بود یکی از اونها رو جا گذاشتم و پیچوندم باورم نمی شد باز شد 

ادامه دارد .....



پارت شانزدهم

دیگه کم کم داشت دیر میشد نه داماد اومد ونه عروس دی جی از همه عذر خواهی کرد .

ماهم روانه ی خونه شدیم از یه طرف خیلی خوشحال بودم اما از یه طرف واقعا دلم واسه نارین میسوخت حتی یک لحظه هم نمی تونم فکر کنم که آرمان با من این کارو بکنه .

وارد ماشین شدیم همه ساکت بودیم که ناگهان گوشی من زنگ خورد همه من رو نگاه کردن .من هم گوشیم رو از کیفم در آوردم 

مادرم گفت کیه ؟

منم گفتم پدربزرگه 

گوشی رو برداشتم هنوز سِ،سلام رو نگفتم که یک صدای بلند مثل فریاد تو گوشم پیچید : دیوانه این کارا چیه ؟؟آرمان کدوم گوریه 

منم با صدایی که کسی نشنوه گفتم :به صلاح من نیست بدونم 

که ناگهان گوشی قطع شد 

به خونه رسیدیم من فورا به اتاقم رفتم در رو از پشت قفل کردم و سریع به آرمان زنگ زدم  آرمان گوشی رو برداشت بعد گفت : سلام زندگیِ من 

قلبم ایستاد و بعد گفتم سلام ،خوبی ؟؟

اونم گفت هی 

بعدش بهش گفتم که باید از فردا کارمون رو شروع کنیم حتما اطلاعاتی راجع تو داخله کتاب خونه پدر بزرگ هست 



فردا :

به خونه ی پدربزرگ رفتم  یکی از کار گراش گفت که نمی خوان شما رو ببینن 

من هم گفتم خب باشه ولی من میخواستم درس بخونم میشه برم کتابخونه کارگرش کلید کتابخونه رو بهم داد وارد کتابخونه شدم 

واای 

خیلی بزرگ بود در سقفش پر از نقش و نگار های مینیاتوری  روی دیوارش پر از قفسه و  قفسه ها مملو از کتاب بود من توی این بیست سال هیچ وقت اینجا رو ندیدم 

داخل کتابخونه یه دوری زدم که ناگهان چشمم به یکی از طبقه ها افتاد اون طبقه در شیشه ایی داشت خیلی بلند بود صندلی ای که کنار میز مطالعه بود رو برداشتم و بعد روی اون ایستادم رفتم در و باز کنم که در قفل بود .

یه جورایی مطمئن شدم که باید اونجا اسناد و مدارکی باشه ناگهان در باز شد .پدر بزرگم بود . نباید هول  بشم خب سر جام ایستادم که کارگرش گفت خانم نیفتید من پشت رو نگاه کردم و گفتم نه نگران نباشید اینجا  خیلی کتاب های خوبی هست 

پدربزرگم یه اشاره به کارگرش کرد وبعد اون رفت 

بعله من موندم و پدربزرگم 

پدر بزرگ :خب ....

من : خب که چی ؟

_آرمان کجاست ؟

از صندلی پایین اومدم و نشستم بعد گفتم :من از کجا باید بدونم 

پدر بزرگ : باید به پدرت بگم؟؟

 من : چی رو میخواین بگین ؟

پدر بزرگ : تا کی میخوای زندگی خودت رو خراب کنی ؟

من : چرا ؟

پدربزگ : میدونستم که علتش رو نمیدونی پس بذار من بهت بگم تو آیلین صعواهانی از بزرگ خاندان صعواهانی هستی یه جوون بیست که داره رشته معماری میخونه و دو روز دیگه عمارت بزرگ صعواهانی طبق وصیت من بدست تو خراب میشه و خودت هرجوری که دوست داری و با معماری خودت میسازیش . اونوقت شهرتت همه جای شهر پخش میشه 

من : خب که چی 

پدر بزرگ : اگه یکم فکر کنی میفهمی یعنی چی !

داشت از کتابخونه بیرون میرف که گفت : دست از سر این جوون بکش این چیز غیر ممکنه و ایندفعه نمی تونی ممکن اش کنی !!

یاد بچه گیام افتام راست میگفت تنها کسی که تا الان جلوی پدربزرگ ایستاد من بودم وگرنه الان دوتا بچه داشتم 

یه یک ساعتی داخل کتاب خونه بودم و بعد رفتم خونه 

فورا به آرمان زنگ زدم و بهش گفتم : یک قفسه داخل کتابخونه است که قفله به نظر میرسه اسناد مهمهی داخلش باشه 

آرمان با خونسردی گفت خب ..

من  هم گفتم خب باشه اگه برات مهم نبود از اول میگفتی ، بای 

ارمان که دیدی خیلی عصبانی شدم گفت باشه باشه من الان چی کار کنم 

تا کی باید اینجا باشم 

من : تازمامی که حقیقت آشکار بشه 

آرمان : ازکجا معلوم حقیقتی در کار باشه ؟؟

ادامه دارد ....


پارت پانزدهم

پدر بزرگم میدونست که من آرمان رو میخوام یهو گوشیم زنگ خورد 

مامان بود :

معلوم کجایی دختر امشب نمیخوای بیای ؟؟

من :کجا آخه ؟؟

مامان :سر قبر من !!معلومه دیگه عروسی؟؟

من :عروسی کی ؟؟

مامان  عروسیه کیه جز آرمان 

نفهمیدم چی شد که یهو گوشی رو قطع کردم اون نمی تونه این کار رو بکنه به همین زودی مگه نگفته بود یا من یا هیچکیه دیگه پس چی شد ؟؟ رسیدم خونه مامان تو اتاقش مشغول لباس پوشیدن بود که اومد و بهم گفت چی میخوای بپوشی آخه چه فرقی داشت من چی بپوشم روحم مرده بود 

گفتم نمیدونم 

مامان :نمیدونی ؟؟ولی اینو میدونی که واسه آقاجونت این عروسی چقدر مهمه همیشه میگه آرمان مثل پسر منه !!۰

با خودم گفتم خدا کنه شبیه پسرش باشه نه پسرش 

گفتم من نمیام 

مامان :نمیشه حتما باید بیای یه شایعاتی  شده که میگن تو و آرمان همدیگه رو میخواسین باید نشون بدی که حقیقت نداره 

رفتم اتاقم

باخودم فکر کردم وقتی چیزی حقیقت داره چرا باید زد زیرش 

رفتیم عروسی دلم خیلی شور میزد واسه اتفاقی که قرار بود بعد عروسی بیوفته 

آرمان دیگه میشد مرد زندگی نارین منم باید فراموشش میکردم 

نه هیچوقت نمیشد خاطره هاشو و عشقم بهش رو فراموش کنم 

ساعت ده شد و هنوز عروس و داماد نیومدن خیلی دیر شده بود حتما دارن خوش میگذرونن 

تو همین فکر بودم که گوشیم زنگ خورد آرمان بود چرا و چیجوریشو نمیدونم ؟؟

رفتم اتاق پرو گوشیم رو جواب دادم 

آرمان :من شدیدا عاشقتم واسه رسیدن به تو هرکاری کردم ولی نشد 

من: زده به سرت نارین کجاست 

آرمان : نمیدونم گذاشتم آرایشگاه و اومدن یه جای دور  این آخرین بار که صدای منو میشنوی میخواستم تو آخرین دقایق زندگیم آخرین نفر صدای تو باشه تو گوشم خودتو هیچوقت بخاطر مرگ من سرزنش نکن 

من : نه آرمان جون من جون خودت بخاطر خدا این کار رو نکن من عاشقتنم وقتی بری من خودمو میکشم اما یه چیزایی هست که من و تو یعنی هیچکس جز پدر تو و پدربزرگ من  نمیدونن 

آرمان: چی 

من :اوندفعه که رفتم خونه ی پدر بزگم تا راجع خودم و خودت صحبت کنم شنیدم که پدر بزرگم میگفت آرمان پسر منه و پدر تو گفت این تاوان عشقه 

لطفا زنده بمون تا بتونیم بفهمیم این راز چیه یعنی واقعا من و تو عمو و برادر زاده هستیم ؟؟

آرمان :باشه اما حاضر نمیشم برگردم به عروسی 

من : باشه برو خونه باغ پدر بزرگم اونجا همیشه خالیه از دیوار بپر کلید اتاق زیر گلدون 

آرمان : باشه 

من : آرمان خیلی خوشحالم که تورو دارم خیلی خوشحالم که زنده ایی 


پارت چهاردهم

اون پدر آرمان بود الان اینجا چی کار می کنه ؟؟

پدر بزرگم برای بدرقه اش اومد دور و اطراف رو دید زد نوبت این ور که شد من سریع خودم رو پشت گلدون قایم کردم 

پدر بزرگم گفت خیلی از ت ممنونم ولی هرچه زود تر تمومش کن .

پدر آرمان باشه ولی آرمان خیلی بیقراری میکنه میگه یا آیلین یا هیچکی میگه خودم رو میکشم 

پدر بزرگم گفت اون بچه ی منه !! من بیشتر از تو نگرانشم 

پدر آرمان :ایکه آیلین و آرمان نمی تونم باهم ازدواج کنن تاوان عشق  بی موقعه تو بود 

پدر بزرگم سرشو انداخت پایین و پدر آرمان رفت 

بعد از رفتنش وارد اتاق شدم اونا باهم چی میگفتن من که هیچی نفهمیدم 

به پدر بزرگم گفتم :آقا جون ایلیا و النا رو گفتی باهم ازدواج کنن چون عاشق همن درسته ؟؟ 

اون سرشو تکون داد 

من ادامه دادم :پس منم به عشقم برسون 

پدر بزرگم فقط گفت نمیشع

من گفتم چرا ؟؟؟

پدر بزرگم :دختر جون هیچ وقت دنبال گذشته نباش حالاهم برو این نشد یکی دیگه 

من :یکی دیگه ؟؟(با حالت پوز خند )چه خوب !!معنی عشقم فهمیدم 

چیزی نگفت و رفتم 

بجای اینکه حالم بهتر بشه خیلی بد تر شد یعنی چی اون بچه ام ؟؟یعنی عموی منه ؟؟عموی  کوچک ترم ۲۴ سالشه و آرمان ۲۰ سال ! آرمان تاوان چه چیزیه از کجا میشه فهمید 

تا حالا انقدر گیج نبودم 

حالا من به کی بگم که بتونه کمکم کنه ؟؟

پارت سیزدهم

رو به ایلیا کردم و گفتم این دختره انجا چی میگه ردش کن بره تو که نباید تو سن ۱۸ سالگی ازدواج کنی یه جایی باید ریشه کن بشه این رسم مسخره 

ایلیا چیزی نگفت و خندید بهش زل  زدم و بعد بهش گفتم تو النا رو دوست داری ؟؟ 

از جواب دادن تفره رفت بعله آقا عاشق بوده آقا جون هم میدونسته 

وارد خونه شدیم با النا و مادرش سلام و علیک کردیم رفتم برم اتاقم که ناگهان النا گفت وای چه گردنبند خوشگلی  !

مادرم ناگهان گفت از کجا گرفتی اینو ؟؟ این طلاست !!

من که مونده بودم چی بگم همه را نگاه کردم که یهو ایلیا گفت من اینو خریدم البته طلا نیست استیله حال آیلین بد بود گفتم بخرم که خوشحال بشه 

از شنیدم این حرف خوشحال شدم نفش عمیقی کشیدم و به خودم قول دادم جبران کنم .

النا گفت وای چه خوش سلیقه برای منم باید یکی بخری 

بعدش مامان هردو شون همدیگه رو نگاه کردن 

از رفتن به داخل اتاق منصرف شدم  می خواستم ببینم چی میگن که یهو یاد آقاجون افتادم 

تصمیم گرفتم برم پیش آقاجون وباهاش صحبت کنم راجع عشق !

چیزی که فقط سه حرفه اما خودش دنیای حرف !! 

لباسم رو پوشیدم از فزصت سو استفاده کردم و به مادرم گفتم زود برمیگردم اونم چیزی نگفت 

وارد خونه ی پدر بزرگم شدم وقتی عظمت شو دیدم جا خوردم آیا پول می تونه عشق رو سرکوب کنه ؟؟؟

رفتم وارد اتاق پدر بزرگم بشم که نذاشتن .

در اتاق باز شد و یک نفر بیرو اومد 

اون.........

ادامه دارد