اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

رمان (پارت ششم )

تا اینکه مادر م اومد و گفت آیلین بیا پیش من بشین دختر عموم هم گفت زن عمو بذار پیش من بشینه مادرم چیزی نگفت غدا ها رو آوردند .

آرمان آش رو اول به برادرم  داد بعد هم به من آخرش هم به من گفت نوش جانت موقع خوردن غذا همش حواسم به آرمان بود میخواستم ببینم چیجوری غذا میخوره بعد از اینکه غذا  خوردنش تموم شد از پدر بزرگم تشکر کرد پدر بزرگم هم گفت انشا الله عروسی تو و نارین 

آرمان سرشو انداخت پایین من هم کاملا گیج شدم نارین کیه   که یهو پدر آرمان گفت بعله دیگه آرمان و نارین چه بخوان چه نخوان مال همن 

تو دلم آشوب بود این نارین کیه که همه قضیه شو می دونن 

یهو با قل آرمان  کدو تنبل گفت چرا نخوام هم من آرمان و میخوام هم آرمان من رو تازه فهمیدم اون نارین بود .واسه همینم آرمان خودش رو از او پنهان می کرد .بعد از افطار تو حیاط رفتیم آرمان و نارین پیش هم بودن  حتی با هم یک کلمه هم حرف نمیزدن حالم خیلی خراب بود 

وقتی رفتیم خونه ساعت ۲ شب بود من هم که دلم طاقت نیاورد به آرمان پی ام دادم نوشتم این بود دوست داشتن اینهمه قربونت برما همه الکی بود 

خوبه ما هم معنی دوست داشتن رو فهمیدیم 

آرمان آنلاین بود و واسم نوشت( وقتی تو رو دیدم آرامشی گرفتم که اون رو نارین ازم گرفته بود و برام مهم نیست باور کنی یا نه من و نارین از کوچیکی اسممون رو هم بود و پدرم و همه ی خانواده هیچوقت از من نپرسیدن دوسش دارم یا نه .نارین که تظاهر میکنه دوستم داره اما نمیدونم راسته یا دروغ .به هر حال متا سفم.)

با خوندن این پی ام آرامشی رو که از دست دادم بدست آوردم و به آرمان گفتم  من حرفاتو باور میکنم برو و جلوی خانواده ات وایسا بدون ترس بگو من یکی دیگه رو میخوام 

اونم در جواب به من نوشت تو میگی چون گفتنش راحت اما عمل به او خیلی سخته حق با اون بود 

هیچی نگفتم و با بغض خوابیدم  و فردا چیزی رو دیدیم که........

ادامه دارد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد