اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

رمان (پارت هفتم )

فردا شد وچیزی رو دیدم که چشمام باور نمیکرد آرمان تلگرام .اینستاگرام و ...... رو پاک کرد .من که شمارش رو داشتم بهش اسمس دادم  ولی جواب نداد دیگه نتونستم طاقت بیارم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه تصمیم  گرفتم بهش زنگ بزنم گوشیش خاموش بود چرا ؟چطوری ؟اصلا آخه واسه ی چی ؟؟ تو حال سرو صدا شد رفتم ببینم چه خبره دیدم مادرم داره با ایلیا دعوا میکنه این کار همیشگیشون بود تا اینکه ایلیا به مادرم گفت :من نگرانشم  تلگرامشو پاک کرده  گوشیش هم خاموشه .

تازه فهمیدم آرمان رو میگه .

بعد مامانم گفت خب الان میخوای چیکار کنی اونم گفت می خوام برم جایی که همیشه میریم  بعد گفت هرجایی میری برو اصلا به تو چه لابد با نارین عقد کرده منم یهو کنترلم را از دست دادم و گفتم این امکان نداره 

ایلیا و مادرم منو نگاه کردن و مادرم به من گفت به تو چه ؟ 

منم گفتم هیچی ولی آرمان و نارین خیلی جوانن .

ایلیا لباس پوشید و آماده شد تا بره  بعد ایلیا به من گفت می خوای همراه من بیای منم گفتم به من چه ؟؟ 

ایلیا گفت من همه چی رو می دونم آرمان شماره ی تورو از من گرفت 

منم گفتم نه نمیام  مامان شک میکنه فقط علت رو ازش بپرس بگو کم نیاره 

ایلیا نگام کرد و گفت عاشق شدیا !! منم نگاش کردمو گفتم الان وقت 

شوخیه ؟

ایلیا رفت  دلم آروم نمی شد تا اینکه ایلیا اومد و گفت ............

ادامه دارد 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد