اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

رمان (پارت چهارم )

تا اینکه مادرم اومد و گفت  امشب پدر بزرگت افطاری  بزرگ داره منم گفتم خب که چی اصلا برای چی باید بریم؟ بریم که عمو ها  و دختر عموها و زن عمو هامو ببینم تازه عمه هامم میان اووف 

به مادرم گفتم من که نمیام 

مادرمم گفت هرجور راحتی . رفتم سر گوشیم متعجب شدم آرمان بود بهم پی ام داد که افطاری میای من که مونده بودم آیدی یا شمارمو از کجا گرفته 

بدون هیچ سلامی بهش گفتم  آیدیمو از کی گرفتی ؟ 

اونم گفت جواب سلام واجبها . منم گفتم خب سلام .جواب سوال منو بده اونم گفت سوال رو با سوال جواب نمیدن که . 

من که از خوشحالی داشتم بال در می آوردم سریع گفتم بعله 

اونم گفت آفرین دلم واست خیلی تنگ شد و بعد یه استیکر قلب فرستاد 

منم گفتم خا مثلا باورم کردم تو دلم میگفتم خدا کنه که راست بگه 

بعد بهش گفتم نگفتی کی بهت آیدیمو داد 

گفت برادرت 

من که باور نکردم  به هر حال وقتی فهمیدم آرمان هم میاد بهترین لباسم رو پوشیدم بخودم رسیدم و آماده شدم 

مادرم گفت تو نمی خواستی بیای منم گفتم  خونه بمونم چیکار 

باخودم تصمیم گرفتم که مهربون تر رفتار کنم به محض رسیدن......

ادامه دارد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد