آرمان درو بازکرد یه نگاهی بهش انداختم ولی خیلی بهش اهمیت ندادم رو کرد به من و گفت از اونجایی که تو هیچ دوست پسری نداری میخوای در حقت لطف کنم و باهات رفیق بشم
زبونم بند اومد آخه من و اون فقط یک روز با هم بودیم چجوری
با سکوت من یه کاغذ رو از جیبش در آورد و به من داد روش شماره وآیدیش نوشته بود
بعدم یه نگاهی بهم کرد و رفت .هاج و واج مونده بودم اون چطور اعتماد کرد
تا صبح خوابم نمیبرد و با خودم میگفتم نکنه دختر باز باشه و هزار تا نکنه ی دیگه .
صبح شد شمارشو تو گوشیم وارد کردم دیدم عکس های خودشه چقدر هم خوشتیب بود واسش چیزی نفرستادم
هفته ها گذشت و من هر وقت دلتنگش میشدم عکسشو میدیدم تا اینکه ...
ادامه دارد