اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

رمان(پارت نهم )

پدر بزرگم اومد وگفت :پس از مقدمه شروع کرد نامه ایی برام رسید و اینکه ایلیا تو توی کنکور قبول نشدی. با این حال بدم  خنده ام گرفت چه برادر بی عرضه ایی دارم .البته حتما برادرم ناراحت شد چون جلوی عمو هاش و زن عمو دو تا دختر عموش آبروش رفت .

بعد پدر بزرگم ادامه داد وقتی آدم کنکور قبول نمی شه باید بره سر بازی ولی تو از خاندان منی و تو تنها نوه ی پسر من هستی و من سربازی تو میخرم با این حرف باید قیافه ایلیا رو میدید بعدش پدر بزرگ گفت به یک شرط ایلیاهم گفت هرچی باشه بعد یهو یکی از  زن عمو هام گفت آقا جون ببخشید اما ما رو چرا اینجا جمع کردید

اخم آقا جون رفت تو هم و نگاه به عموم کرد

عموم هم زد به زن عموم یعنی ساکت شو 

آقا جون ادامه داد من حتما باید یک دلیل داشته باشم که سر بازی تو رو بخرم  خب اونم فقط یک دلیل داره اونم اینکه بری سر خونه و زندگیت 

من که تعجب کردم گفتم آقا جون ایلیا خیلی جونه اون هیچی از زندگی نمیدونه 

بعد آقاجون سرش رو به نشانه ی تایید من نشون داد و گفت درسته  اما یاد میگیره بهترین سن برای ازدواج همین جوونیه  که چشم و گوششون بسته است مثل  النا 

یهو من ایلیا رو نگاه کردم بعد النا رو . النا دختر عمومه که هم سنه منه بعنی ۱۵ سالشه و ایلیا ۱۸ سال 

النا دختر خوبی بود بر خلاف  اون یکی دختر عموم اریکا بود .من و النا دوست های خوبی بودیم دختر خر خونیه واسه همین بیشتر مهمونیا و مجالس نمیاد 

یهو مادر النا بلند شد و گفت آقا جون قبول که ایلیا پسر خوبیه اما  واسه النا خیلی زوده اون  باید درس بخونی 

آقا جون هم گفت کی گفته  درس نخونه ما تو خاندانمون همچین رسمی داریم که جوونا باید زود ازدواج کنن ایندفعه هم نوبت آیلینه .

با این حرف اشک تو چشمام جمع شد چون آقاجون وضعش خیلی خوب بود و واسه اینکه یک وقت پسراش محروم از ارث نشند حتی یک کلمه هم رو حرفش ،حرف نمیزدند  تو راه حال ایلیا خیلی بد بود مادرم هم هی سر زنش میکرد تا  اینکه من عصبی شدم و بلند داد زدم میشه بس کنید رسیدیم خونه دیدیم  پدر آرمان دم دره و.........


ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد