اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

پارت شانزدهم

دیگه کم کم داشت دیر میشد نه داماد اومد ونه عروس دی جی از همه عذر خواهی کرد .

ماهم روانه ی خونه شدیم از یه طرف خیلی خوشحال بودم اما از یه طرف واقعا دلم واسه نارین میسوخت حتی یک لحظه هم نمی تونم فکر کنم که آرمان با من این کارو بکنه .

وارد ماشین شدیم همه ساکت بودیم که ناگهان گوشی من زنگ خورد همه من رو نگاه کردن .من هم گوشیم رو از کیفم در آوردم 

مادرم گفت کیه ؟

منم گفتم پدربزرگه 

گوشی رو برداشتم هنوز سِ،سلام رو نگفتم که یک صدای بلند مثل فریاد تو گوشم پیچید : دیوانه این کارا چیه ؟؟آرمان کدوم گوریه 

منم با صدایی که کسی نشنوه گفتم :به صلاح من نیست بدونم 

که ناگهان گوشی قطع شد 

به خونه رسیدیم من فورا به اتاقم رفتم در رو از پشت قفل کردم و سریع به آرمان زنگ زدم  آرمان گوشی رو برداشت بعد گفت : سلام زندگیِ من 

قلبم ایستاد و بعد گفتم سلام ،خوبی ؟؟

اونم گفت هی 

بعدش بهش گفتم که باید از فردا کارمون رو شروع کنیم حتما اطلاعاتی راجع تو داخله کتاب خونه پدر بزرگ هست 



فردا :

به خونه ی پدربزرگ رفتم  یکی از کار گراش گفت که نمی خوان شما رو ببینن 

من هم گفتم خب باشه ولی من میخواستم درس بخونم میشه برم کتابخونه کارگرش کلید کتابخونه رو بهم داد وارد کتابخونه شدم 

واای 

خیلی بزرگ بود در سقفش پر از نقش و نگار های مینیاتوری  روی دیوارش پر از قفسه و  قفسه ها مملو از کتاب بود من توی این بیست سال هیچ وقت اینجا رو ندیدم 

داخل کتابخونه یه دوری زدم که ناگهان چشمم به یکی از طبقه ها افتاد اون طبقه در شیشه ایی داشت خیلی بلند بود صندلی ای که کنار میز مطالعه بود رو برداشتم و بعد روی اون ایستادم رفتم در و باز کنم که در قفل بود .

یه جورایی مطمئن شدم که باید اونجا اسناد و مدارکی باشه ناگهان در باز شد .پدر بزرگم بود . نباید هول  بشم خب سر جام ایستادم که کارگرش گفت خانم نیفتید من پشت رو نگاه کردم و گفتم نه نگران نباشید اینجا  خیلی کتاب های خوبی هست 

پدربزرگم یه اشاره به کارگرش کرد وبعد اون رفت 

بعله من موندم و پدربزرگم 

پدر بزرگ :خب ....

من : خب که چی ؟

_آرمان کجاست ؟

از صندلی پایین اومدم و نشستم بعد گفتم :من از کجا باید بدونم 

پدر بزرگ : باید به پدرت بگم؟؟

 من : چی رو میخواین بگین ؟

پدر بزرگ : تا کی میخوای زندگی خودت رو خراب کنی ؟

من : چرا ؟

پدربزگ : میدونستم که علتش رو نمیدونی پس بذار من بهت بگم تو آیلین صعواهانی از بزرگ خاندان صعواهانی هستی یه جوون بیست که داره رشته معماری میخونه و دو روز دیگه عمارت بزرگ صعواهانی طبق وصیت من بدست تو خراب میشه و خودت هرجوری که دوست داری و با معماری خودت میسازیش . اونوقت شهرتت همه جای شهر پخش میشه 

من : خب که چی 

پدر بزرگ : اگه یکم فکر کنی میفهمی یعنی چی !

داشت از کتابخونه بیرون میرف که گفت : دست از سر این جوون بکش این چیز غیر ممکنه و ایندفعه نمی تونی ممکن اش کنی !!

یاد بچه گیام افتام راست میگفت تنها کسی که تا الان جلوی پدربزرگ ایستاد من بودم وگرنه الان دوتا بچه داشتم 

یه یک ساعتی داخل کتاب خونه بودم و بعد رفتم خونه 

فورا به آرمان زنگ زدم و بهش گفتم : یک قفسه داخل کتابخونه است که قفله به نظر میرسه اسناد مهمهی داخلش باشه 

آرمان با خونسردی گفت خب ..

من  هم گفتم خب باشه اگه برات مهم نبود از اول میگفتی ، بای 

ارمان که دیدی خیلی عصبانی شدم گفت باشه باشه من الان چی کار کنم 

تا کی باید اینجا باشم 

من : تازمامی که حقیقت آشکار بشه 

آرمان : ازکجا معلوم حقیقتی در کار باشه ؟؟

ادامه دارد ....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد