اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

پارت چهاردهم

اون پدر آرمان بود الان اینجا چی کار می کنه ؟؟

پدر بزرگم برای بدرقه اش اومد دور و اطراف رو دید زد نوبت این ور که شد من سریع خودم رو پشت گلدون قایم کردم 

پدر بزرگم گفت خیلی از ت ممنونم ولی هرچه زود تر تمومش کن .

پدر آرمان باشه ولی آرمان خیلی بیقراری میکنه میگه یا آیلین یا هیچکی میگه خودم رو میکشم 

پدر بزرگم گفت اون بچه ی منه !! من بیشتر از تو نگرانشم 

پدر آرمان :ایکه آیلین و آرمان نمی تونم باهم ازدواج کنن تاوان عشق  بی موقعه تو بود 

پدر بزرگم سرشو انداخت پایین و پدر آرمان رفت 

بعد از رفتنش وارد اتاق شدم اونا باهم چی میگفتن من که هیچی نفهمیدم 

به پدر بزرگم گفتم :آقا جون ایلیا و النا رو گفتی باهم ازدواج کنن چون عاشق همن درسته ؟؟ 

اون سرشو تکون داد 

من ادامه دادم :پس منم به عشقم برسون 

پدر بزرگم فقط گفت نمیشع

من گفتم چرا ؟؟؟

پدر بزرگم :دختر جون هیچ وقت دنبال گذشته نباش حالاهم برو این نشد یکی دیگه 

من :یکی دیگه ؟؟(با حالت پوز خند )چه خوب !!معنی عشقم فهمیدم 

چیزی نگفت و رفتم 

بجای اینکه حالم بهتر بشه خیلی بد تر شد یعنی چی اون بچه ام ؟؟یعنی عموی منه ؟؟عموی  کوچک ترم ۲۴ سالشه و آرمان ۲۰ سال ! آرمان تاوان چه چیزیه از کجا میشه فهمید 

تا حالا انقدر گیج نبودم 

حالا من به کی بگم که بتونه کمکم کنه ؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد