اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

پارت سیزدهم

رو به ایلیا کردم و گفتم این دختره انجا چی میگه ردش کن بره تو که نباید تو سن ۱۸ سالگی ازدواج کنی یه جایی باید ریشه کن بشه این رسم مسخره 

ایلیا چیزی نگفت و خندید بهش زل  زدم و بعد بهش گفتم تو النا رو دوست داری ؟؟ 

از جواب دادن تفره رفت بعله آقا عاشق بوده آقا جون هم میدونسته 

وارد خونه شدیم با النا و مادرش سلام و علیک کردیم رفتم برم اتاقم که ناگهان النا گفت وای چه گردنبند خوشگلی  !

مادرم ناگهان گفت از کجا گرفتی اینو ؟؟ این طلاست !!

من که مونده بودم چی بگم همه را نگاه کردم که یهو ایلیا گفت من اینو خریدم البته طلا نیست استیله حال آیلین بد بود گفتم بخرم که خوشحال بشه 

از شنیدم این حرف خوشحال شدم نفش عمیقی کشیدم و به خودم قول دادم جبران کنم .

النا گفت وای چه خوش سلیقه برای منم باید یکی بخری 

بعدش مامان هردو شون همدیگه رو نگاه کردن 

از رفتن به داخل اتاق منصرف شدم  می خواستم ببینم چی میگن که یهو یاد آقاجون افتادم 

تصمیم گرفتم برم پیش آقاجون وباهاش صحبت کنم راجع عشق !

چیزی که فقط سه حرفه اما خودش دنیای حرف !! 

لباسم رو پوشیدم از فزصت سو استفاده کردم و به مادرم گفتم زود برمیگردم اونم چیزی نگفت 

وارد خونه ی پدر بزرگم شدم وقتی عظمت شو دیدم جا خوردم آیا پول می تونه عشق رو سرکوب کنه ؟؟؟

رفتم وارد اتاق پدر بزرگم بشم که نذاشتن .

در اتاق باز شد و یک نفر بیرو اومد 

اون.........

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد