اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

اطلاعات عمومی و رمان

نویسنده می پذیریم

رمان( پارت دهم)

پدر آرمان جلوی در بود با همه سلام وعلیک کرد بعد به پدرم گفت می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ من که حسابی ترسیدم رفتم تو اتاق خودم بعد یه نیم ساعتی شد از اتاق اومدم بیرون دیدم مامان و بابام دارن کل کل می کنن با خودم گفتم یا خدا !! 

دلم رو زدم به دریا  رفتم و گفتم چی شده بعد مامانم رو کرد به من و گفت میخواستی چی شده باشه آقاجونت زهرشو ریخت 

بعد من گفتم خب چی شده ؟؟ 

مامانم گفت می خواستی چی بشه عروسی یه پسر۲۱ ساله با یه دختره ۱۷ سالست . 

من گفتم عروسی .‌.‌‌‌...

مامانم گفت عروسی آرمان و نارینه آخه این دوتا از  زندگی چی  میدونن دو سال دیگه تازه عشق حالیشون میشه زندگیشون از هم می پاشه مثل ایلیا 

ای چه رسم مسخره اییه .؟.؟

مامانم دلش پر بود اما من بیشتر. با شنیدن این حرف حالم بد شد بلند شدم رفتم برم اتاقم که سرم سیاهی رفت نفهمیدم چی شد که چشمام رو باز کردم  دیدم رو تختم دراز کشیدمو سرم هم تن دستمه. خودم خنده ام گرفت منی که فکر میکردم عشق دروغه به خاطر همین عشق از پا افتادم حالم خراب بود خیلی هم خراب بود تازه حال همه ی کسایی رو که خود کشی میکردند رو درک کردم اما من هیچ وقت خود کشی نمی کنم  یه جورایی از دست آرمان ناراحت شده بودم . اما خب با اینکه میدونستم گوشیش دست پدرشه هی بهش زنگ میزنم تا اینکه یه نفر گوشی رو برداشت هیچی نگفتم تا اینکه آرمان بهم گفت چیه آیلین چی می خوای بهم بگی ؟؟ من گفتم میدونم با من چی کار کردی اونم بهم گفت باید بببنمت امروز .

من گفتم کجا ؟؟ اونم گفت به ایلیا بگو  جای همیشگی من باید برم . 

خیلی صداش گرفته بود نگرانش شدم نکنه مریض شده ؟ بعد از اینکه سرمم تموم شد به ایلیا گفتم  . اونم قبدل کرد یکی از لباسام رو پوشیدم حالم واقعا خراب بود  

رفتیم از خونه خارج شیم که مادرم گفت کجا دارین میرین 

ایلیا هم گفت :فکر کنم آیلین گرما زده شده میریم یه بستنی بخوریم بیام 

بعد مامانم قبول کرد 

به همچین داداشی افتخار کردم اگه اون نبود باید چی کار می کردم با اینکه خودش مشکل داشت اما به من هم کمک می کرد 

رفتیم اونجا یه خونه باغ خیلی خوشگل بود که ایلیا می گفت واسه  آقا جونه 

وقتی رفتیم آرمان تو آلاچیق بود 

ایلیا گفت خب من میرم یه دوری بزنم و مارو تنها گذاشت وقتی ایلیا رفت من آرمان رو نگاه کردم یهو بغضم ترکید و بلند گریه کردم اون من رو  بغل کرد

آرامشی گرفتم که ازم گرفته بود اشکم رو پاک کرد و گفت انقدر عذا بم نده با گریه هات حالم رو بیشتر خراب میکنی بعد گفت............

ادامه دارد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد